به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، بیش از پنجاه سال پیش، سَر «آقا بالادهله» در خوزستان بیش از نیم میلیون تومان میارزید. این بهای گزاف را قاچاقچیان دریاها و اقیانوسها برای سر او تعیین کرده بودند؛ برای سر مردی که در گذرگاه امواج پرخروش رود کارون، به انتظار کسانی بود که میخواستند نیرنگی به کار برند و از طریق رود کارون دست به سفرهای غیرمجاز بزنند.آقا بالادهله بزرگترین مانع مسافرتهای قاچاقچیان در آن برهه بود. به جهازها (شناورهای چوبی که بادبانهای لچکی داشتند) و موتورلنجها سرکشی میکرد، با ناخدایان به گفتوگو مینشست و از کلام آنان پی به رازشان میبرد و متوجه میشد که در جهازها از قاچاق خبری هست یا نه. او با ناخدایانی که کیسه نیندوخته بودند تا به هر طریقی آن را از زر پر کنند، دوست بود، یک دوست صمیمی، یکرنگ و باصفا. اما برای مردان دریایی که میخواستند با قاچاق درآمد بیشتری به دست آورند، کابوس بود؛ کابوسی هولناک که راه دریاها را به رویشان میبست و نقشهها و برنامههای نادرستشان را نقش برآب میساخت.سر آقا بالا کلاه نمیرفت. این را ناخدایان میدانستند ولی برخی از قاچاقچیان دریا با اینکه به این واقعیت آگاه بودند گهگاه حیلهای در کار میکردند به امید آنکه کار خلافشان از چشمان تیزبین آقا بالا پوشیده بماند. هرچند بارها به تجربه دریافته بودند که آقا بالا را نمیشود فریفت. او هوشیارتر از آن بود که از رفتار و گفتار قاچاقچیان دریا، پی به مقصودشان نبرد، اگر به ناخدایی مشکوک میشد همه گوشه و کنار جهاز و موتورلنج را میگشت، نه یک بار، نه دوبار، بلکه چندین بار تا نیرنگی را که به کار برده شده بود آشکار کند.زمستانها امواج سرد کارون با اندام درشتش آشنا بود و تابستانها امواج گرم و جوشان کارون. او ساحلنشینی بود که هرچند گاه به آغوش امواجی میرفت که کوسهها را در خود پناه داده بودند، کوسههایی جنگنده و خونخوار که نوک بلند و برندههاش خاطرههایی داشتند از کسانی که برای فرار از گرمای طاقتفرسای خوزستان به آغوش امواج آمده و دست و پایشان را به باد داده بودند!علی رفیعی خبرنگار و کیومرث درمبخش عکاس مجله «سپیدوسیاه» در شهریور ۱۳۵۲ روانه آبادان شدند تا با آقا بالا از نزدیک به گفتوگو بنشینند. در ادامه گزارش جذاب آنها را از این دیدار که به تاریخ ۲۱ شهریور ۵۲ در مجله یادشده منتشر شد، میخوانید:کلکسیون تصاویر خالکوبی!هنگامی که به دیدار «کابوس قاچاقچیان دریا» رفتیم، نمیتوانستیم باور کنیم این مرد آرام و درشتاندام همان کسی باشد که لرزه بر اندام مردان ستیزهجو و ماجرادوست دریا میاندازد. نخستین دیدارمان در «قهوهخانه عباس» بود و دومین ملاقاتمان در سینه امواج خروشان و پرخطر رود کارون.اندام درشت «آقا بالادهله» بیشباهت به کلسیون تصاویر خالکوبیشده نیست؛ روی دو بازویش اندام دو زن تصویر شده است، چهره دو عشق که سایه یادآورد جوانیهای پرشور «کابوس دریا» است. اما اکنون از عشقها و جوانیهایش، فقط خاطرههایی دارد که گاهی اوقات سرگرمش میسازد.آقا بالای چهلوچهارساله اینک به انحصار همسر و سه فرزندش درآمده است، دیگر حتی مشروب نمینوشد ولی هیکل او یادگارهای ایام مشروبخواریاش را همچنان زنده نگاه داشته است.هنگامی که از او پرسیدم: «با این هیکل چاق چهجوری ساعتها در امواج رود کارون شنا میکنی؟»خندهای کرد و با این خنده دو ردیف دندان سفید او که یکیاش را طلا گرفته بود، نمایان شد، و با شوخطبعی خاصش جواب داد:- اتفاقا من بیشتر از شناگرانی که بدنی باریک دارند میتوانم شنا کنم بیآنکه خسته شوم!پس از آنکه آثار شگفتی را در چهرهام مشاهده کرد افزود: «آخر این شکم گنده، مثل لاستیک همیشه مرا بالای امواج نگاه میدارد.» و دستهایش را روی شکمش گذاشت و خنده مردانهاش را خیلی آزادانه رها ساخت. طنین خندهاش یادآور آواز پاک آبها بود:- من هر وقت که برای گرفتن قاچاق به رود میروم، مایوی سیاهرنگی به تن میکنم و با پاهایم آب رود کارون را کاملا گلآلود میکنم تا کوسهها به من حمله نکنند. البته فقط مواقعی خودم را به آب میزنم که پی برده باشم ناخدا میخواهد اجناس قاچاق با خود حمل کند.قاچاق طلامن قاچاقچیها را رسوا میکنم. به خاطر همین هم اداره بندر با توجه به اهمیت جنسهای قاچاق به من پاداش میدهد. من با همین پاداشها زندگی میکنم. گاهی اوقات درآمدم بسیار است و گاهی هم کار و بارم از سکه میافتد. آخر به پاداش گرفتن که نمیشود مطمئن بود، کار من و امثال من بیشتر به بخت بستگی دارد. یک بار مرا به اتفاق عبدالله پاکزاد و مرحوم پرویزی مامور تفتیش موتور لنجی کردند که ناخدایش «سیدحسن» نام داشت. هنگامی که از او پرسیدیم با موتور لنجش چه جنسی را حمل میکند، گفت: «با چند کیلو چایی و بدون مسافر از کویت برگشتهام.» لحن و حالت صورتش به نظر من مشکوش آمد. دوستانم به او اجازه عبور دادند ولی من نپذیرفتم و گفتم: «حتما خبرهایی هست» زیرا به نظر من درست نبود یک جهاز بدون مسافر با چند کیلو چای از کویت برگردد. فورا مایوی سیاهرنگم را پوشیدم و با چاقو به زیر آب رفتم.این را باید بگویم که چشمان من عادت کرده است زیر آب شور رود کارون هم همه چیز را آشکار و واضح ببیند. و آن روز هم دیدم که زیر بدنه موتور لنج چند بسته وجود دارد؛ بستههایی که در نظر اول مثل تخته سنگ به نظر میآمدند. اما بیش از آنکه بتوانم به طرف بستهها بروم یک کوسه بزرگ را دیدم... با آنکه آب را به اندازه کافی گلآلود کرده بودم و با آنکه مایوی سیاه تنم بود، باز ترس برم داشت که نکند کوسه به من حمله آورد. اگر کوسه چنین کاری را میکرد و به زندگی من خاتمه میداد بدون شک قاچاقچیان خوشحال میشدند زیرا یک مانع بزرگ از جلوی راهشان برداشته میشد و اگر دست یا پای مرا قطع میکرد باز هم موجب خوشحالی قاچاقچیان دریا میشد چون پس از آن من نمیتوانستم اجناس قاچاقی که آنها زیر بدنه موتور لنج میبندند کشف کنم. به همین جهت خودم را به کنار بدنه موتورلنج رساندم و با سرعت به داخل موتورلنج بازگشتم. هنگامی که از من پرسیدند: «چی دیدی؟» گفتم: «یک کوسه بزرگ.» این گفته من ناخدا را بیش از همه خوشحال کرد و من نشانههای این خوشحالی را بهخوبی در صورتش دیدم.بار دیگر میخواستند اجازه عبور به موتور لنج بدهند که من پیشنهاد کردم باز هم برای تحقیق به میان امواج بروم و این بار یک بسته پلاستیکی به دست آوردم که زیر بدنه موتورلنج نزدیک قسمت موتور بسته شده بود. آن را با چاقو از بدنه موتورلنج جدا کردم. وقتی که بسته را باز کردیم دیدیم پر از طلای ناب، یعنی شمش طلاست! بیش از سه ساعت زیر آب بودم تا توانستم همه طلاها را کشف کنم. ناخدا سیدحسن شصت کیلو شمش طلا با خود همراه داشت. ما از ساعت سه بعدازظهر کارمان را شروع کرده بودیم و هنگامی که کارمان به اتمام رسید شب بود. من برای آنکه ناخدا نتواند موتور لنج و اجناس قاچار را بردارد و ببرد شب را پیش آنها ماندم. روز بعد ناخدا را حبس کردند و به من سیزده هزار تومان پاداش دادند. ناخدا سیدحسن برایم پیغام فرستاده است که بالاخره روزی مرا خواهد کشت ولی اکنون مدتها میگذرد و از او هیچ خبری نشده است. من با سیزده هزار تومان پاداش که به دست آوردم، مقداری لوازم منزل خریدم تا خانوادهام بتوانند در هوای گرم خوزستان از کولر، یخچال، تلویزیون و... استفاده کنند.آقا بالا چند لحظهای مکث کرد و آنگاه در حالی که به دندان طلایش اشاره میکرد گفت: «این دندانی که روکش طلا دارد، سالم سالم است اما من این روکش را برایش انتخاب کردم تا همیشه مزه طلاها در دهانم باشد. شاید همین دندان طلا موجب شده من در این ماموریتم موفق شوم. البته در ماموریتهای خطرناک دیگری هم موفق شدهام.»قاچاق انسانسینه آقا بالا صندوقچه خاطرات شگفتیآور است. وقتی کسی رو در رویش بنشیند و این صندوقچه را بگشاید دیگر امان ندارد. آقا بالا همینطور حرف میزند. به یاد میآورد و میگوید:- «طاهر» یک دست دارد، با همین یک دستش کارهایی میکند که از عهده آدمهای سالم هم خارج است. طاهر یک بار موتور لنجی را پر از کیسههای کاه کرده بود و میخواست به کویت برود. کاه بردن به کویت اصلا در نظر من طبیعی نمیآمد. یک سیخ فلزی را محکم به دست گرفتم و شروع کردم به فرو کردن در کیسههایی که از کاه پر بودند. در هفت کیسه خبری نبود، اما وقتی که سیخ فلزی را در کیسه هشتمی فرو کردم فریادی شنیدم، کیسه را جدا کردم و پس از شکافتن آن با چاقویی که همیشه همراه داشتم دیدم دو تا زن نیمهعریان [...] دورن کیسهاند [...] من نمیدانم چرا زنها میخواستند فرار کنند و چرا طاهر «یکدست» میخواست آنها را به کویت ببرد. خیلی دلم میخواست میدانستم که زنها برای چه داشتند فرار میکردند، اما این کار در حد من نبود، من فقط وظیفه داشتم جلوی قاچاق را بگیرم و این مرتبه جلوی قاچاق انسان را گرفتم... به نظرتان جالب نیست که در این دوره زمانه قاچاقچیها حتی دست از سر انسانها برنمیدارند؟ امام من یک بار قاچاق انسانی کشف کردم که فکر میکنم نظیرش تا حالا در دنیا کمتر دیده شده است.قاچاق در کام کوسههابعد از آنکه دو زن زیبا را از موتور لنج طاهر یکدست کشف کردم، یکی از قاچاقچیها دست به کار تازهای زد؛ یعنی کاری کرد که موتورلنجش از همه جهت عادی به نظر آید. من هم اول هیچ سوءظنی به او نبردم، ولی پس از شمردن سرنشینان موتورلنج متوجه شدم که ظرفیت آن هنوز تکمیل نشده است.برای به دست آوردن اطمینان کامل چاقویم را به دندان گرفتم، مایوی سیاهرنگم را پوشیدم و برای بازرسی زیر بدنه موتور لنج خودم را به رود کارون انداختم. با کمال تعجب دیدم چند نفر آدم را زیر موتورلنج بستهاند. اول فکر کردم جنایتی روی داده است و ناخدا میخواهد آثار جنایت را در دل امواج دریا از بین ببرد ولی هنگامی که به آنها نزدیک شدم دیدم آنها با دیدن من حرکتی به سر و گردن خود دادند، فورا متوجه اصل ماجرا شدم؛ ناخدا آنها را به زیر لنج بسته بود تا از اسکله دورشان کند و سپس به درون موتور لنج راهشان بدهد. آنها سه نفر بودند که به وسیله لولههای نی نفس میکشیدند. من با بریدن طناب، آنها را از بدنه موتور لنج جدا کردم. آنها به من حملهور شدند و چیزی نمانده بود که در آن حادثه جانم را از دست بدهم زیرا یک آدم تنها در برابر سه نفر، آن هم در زیر آب، نمیتواند کاری از پیش ببرد. به هر جانکندنی بود آنها را وادار کردم که به درون موتورلنج بیایند. وقتی به موتورلنج آمدند از آنها پرسیدم: «آخر نترسیدید که در بین راه گرفتار کوسهها بشوید؟» آنها جوابی برای این سوالم نداشتند، حتی نمیدانستند پیراهن قرمز یکی از آنها مرگشان را در میان امواج حتمی میکرد. من با این کارم نهتنها موجب شدم که قاچاق انسان انجام نگیرد، بلکه جان سه نفر را هم که با پای خود میرفتند خوراک کوسههای گرسنه رود کارون بشوند نجات دادم.به خونم تشنهاند!آقا بالا باز هم سخنهایی برای گفتن داشت؛ از قاچاقچیهایی مثل «عباس سیگاری»، «جاسم» و دهها قاچاقچی دیگر. آقا بالا به وسیله خبرچینهایی که دارد همیشه از ورود جهازها و موتورلنجها آگاه میشود. مثلا به اطلاعش میرسد که فلان قاچاقچی با موتورلنج به سوی آبادان حرکت کرده است و او روزشماری میکند تا لنج یا جهاز از راه برسد. گاهی اوقات پیدا شدن سر و کله قاچاقچیهای معروف در آبادان، او را متوجه میسازد که حتما خبرهایی هست.با آقاب بالا دهله به اسکله رفتیم تا به گفتوگوهایمان ادامه دهیم. کنار اسلکه در حاشیه آبهای گلآلود که بوی نفت میدادند، تعدادی جهاز و موتورلنج هم وجود داشت که بیشترشان را آقا بالا از دست قاچاقچیان گرفته بود. جهازها و لنجها بدون استفاده در نقاطی که ساحل و رود با هم آشنا میشوند، قرار گرفته بودند. بیش از نیمی از بدنه آنها در آب رود کارون فرو رفته بود، در اتاقکهایی که روزی ناخدایان مینشستند و به سفرهای طولانی میرفتند اکنون مرغهای دریایی و کبوترها لانه گرفته بودند! ناخدایانی که امروزه دیگر فعالیتی ندارند معتقدند که اگر این جهازها و موتورلنجهایی که دستخوش امواج شدهاند و کوچکترین استفادهای از آنها نمیشود مرمت شوند و در اختیارشان قرار گیرند، باز دریاها و اقیانوسها ایشان را به خود خواهد پذیرفت.آقا بالا در اسکله، جهاز و موتورلنجهایی را که قاچاقچیان از آنها استفاده میکردند نشانم داد و گفت:- من در اینها خیلی قاچاق گرفتهام، البته به هیچ وجه هم ناراحت نیستم که قاچاقچیها از من هراس دارند و به خونم تشنهاند زیرا اگر من دست به چنین کاری نمیزدم قاچاقچیها با خیال راحت به کارهایشان ادامه میدادند و غیر از جنسهای جورواجور آدمها را هم قاچاق میکردند!آقا بالا دستش را به طرف کمربندش برد و چاقویی بلند که بهتدریج نوکش باریک میشد از کنار کمرگاهش بیرون آورد و ادامه داد:- تنها اسلحه من در دریا همین است، این چاقو بارها جان مرا نجات داده است. همه قاچاقچیان از چاقویم میترسند، نه برای اینکه با این چاقو میتوانم خونشان را بریزم، بلکه بیشتر به این خاطر که میدانند چاقوی من کلید کار من است و من به وسیله این اسلحه آهنی میتوانم پتهشان را روی آب بریزم!۲۵۹